سرانجام قصه ی چت
نوشته شده توسط : محمدرضا

شدم با چت اسیر و مبتلایش

***

شبا پیغام می دادم از برایش

به من می گفت هیجده ساله هستم

***

تو اسمت را بگو، من هاله هستم

بگفتم اسم من هم هست فرهاد

***

ز دست عاشقی صد داد و بیداد

بگفت هاله ز موهای کمندش

***

کمـــان ِابــروان ، قــد بلنــدش

بگفت چشمان من خیلی فریباست

***

ز صورت هم نگو البته زیباست

 

ندیده عاشق زارش شدم من

***

اسیرش گشته بیمارش شدم من

ز بس هرشب به او چت می نمودم

***

به او من کم کم عادت می نمودم
در او دیدم تمام آرزوهام

***

که باشد همسر و امید فردام

برای دیدنش بی تاب بودم

***

ز فکرش بی خور و بی خواب بودم

به خود گفتم که وقت آن رسیده

***

که بینم چهره ی آن نور دیده

به او گفتم که قصدم دیدن توست

***

زمان دیدن و بوییدن توست

ز رویارویی ام او طفره می رفت

***

هراسان بود او از دیدنم سخت

خلاصه راضی اش کردم به اجبار

***

گرفتم روز بعدش وقت دیدار

رسید از راه، وقت و روز موعود

***

زدم از خانه بیرون اندکی زود

چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت

***

تو گویی اژدهایی بر من آویخت

به جای هاله ی ناز و فریبا

***

بدیدم زشت رویی بود آنجا

ندیدم من اثر از قـــد رعنـــا

***

کمـــان ِابــرو و چشم فریبـــا

مسن تر بود او از مادر من

***

بشد صد خاک عالم بر سر من

ز ترس و وحشتم از هوش رفتم

***

از آن ماتم کده مدهوش رفتم

به خود چون آمدم، دیدم که او نیست

***

دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست

به خود لعنت فرستادم که دیگر

***

نیابم با چت از بهر خود همسر

بگفتم سرگذشتم را به “شاعر”

***

به شعر آورد او هم آنچه بشنید

که تا گیرید از آن درسی به عبرت

***

سرانجامی نـدارد قصّه ی چت




:: موضوعات مرتبط: , ,
:: بازدید از این مطلب : 1192
|
امتیاز مطلب : 613
|
تعداد امتیازدهندگان : 180
|
مجموع امتیاز : 180
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست